درسا گل مندرسا گل من، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

درسا مروارید قلب مامان وباباش

یک روز بدون درسا

امرو من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم شما رو بزاریم خونه و بریم ابشار نزدیک اهار .خوب ساعت هفت صبح راه افتادیم و رفتیم .خوب 2 ساعت اول متوجه شما نبودیم تا اینکه یکدفعه قلبمون شروع کرد به تاپ تاپ که بابا ما دیگه دو نفر نیستیم 3نفریم درسا جونی رو داریم .شروع کردیم به بی تابی ولی مجبور بودیم تا ابشار بریم خلاصه ساعت 1 امدیم شما رو تحویل گرفتیم .بدون شما نه خوش میگذره نه نفس میشه کشید تو همه هستی هستی .راستی دست مامان فاطی هم درد نکنه زحمت شمارو میکشه. ...
12 آذر 1392

بدون عنوان

عزیزم این روزها یکم سرم شلوغه  ننونستم خاطراتت را بنویسم دو هفته هم که مسافرت بودیم .تو نازنینم داری ناز و شیطون میشی گلم .دست بابا مهدی جون درد نکنه خیلی کمک من میکنه .تازگیها اینقدر تند تند دستو پا میزنی یعنی منو بغل کن بابا مهدیت کلی شما رو بغلی کرده شیشه شیرت و خیلی دوست داری وقتی میبینیش دستاتو میاری بالا بگیریش.همه اعضای خانواده را کلا میشناسی وبراشون دلبری میکنی .با اصوات زیبا جواب همه رو میدی .تازه جیگر مامان با صدای بلند میخندی .من فدات بشم عزیزم تو واقعا خانمی تنت سلامت مامانم .
12 آذر 1392

واکسن 4 ماهگی

مامان واکسن 4 ماهگیت را مجبور شدیم خونه مامان جونی بزنیم اخه زنگ زدم به دکترت تو تهران گفت 3 روزه گذشته بزن .خدارو شکر بابا مهدی اومده .عزیزم بعد از دیدن بابا مهدی کلی ذوغ کردی .دل بابا مهدی را بردی.درسا خانم لم داده رو بابا مهدی و پایین هم نمیاد.خوب از واکسن بگم الهی بمیرم مامان اون روز کلی خندان بودی لباس خوشکلاتو پوشیدم که بابا جونی اومد گفت درش بیار ولباس گرم بپوش بیرون سرده جیگر من سرما میخوره ومنم گفتم چشم و چند تا لبس گرم رو هم پوشیدم پیش به سوی واکسن                               ...
1 آذر 1392

عموها

مامان  20 مرداد  بود که دوست جونای بابا مهدیت میخواستندبیایند دیدن شما خانم گلی بابا مهدی کلی خوشحال و سر حاله اخه عموشهرام  و عارف را خیلی دوست داره.عمو ها یک دستبند خوشگل هم برای شما اوردند دست گلشون درد نکنه شب خوبی بود وتو مثل همیشه اروم.دوست دارم. ...
19 آبان 1392