درسا گل مندرسا گل من، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

درسا مروارید قلب مامان وباباش

محرم 92 با درسا خانم

مامانم پارسال محرم تو خیلی کوچولو بودی تو شکم مامان محرم نود و یک را می گم نازم خانمم شما 1 ماهه بودید.من نشسته بودم پای تلویزیون که یکدفعه گفت همایش شیرخوارگان حسینی.دلم لرزید گفتم خدایا بجه من سالم باشه سال دیگه ببرمش مصلای تهران واش نذرکردم ببرم شهدای گمنام.نازنینم شما امسال پیشمی عشقم وشادی دادی به من بابا مهدیت .عزیزم به خاطر شما روزی هزاران بار خدا را شکر میکنم دوستت دارم  زیاد.خلاصه جمعه 7 صبح من و شما و مامان فاطی رفتیم مصلی تهران و چه مراسم عرفانی بود.خدا را شکر که نظرم را ادا کردم .دخترم یکم دیر رسیدیم اصلا جای پارک نبود  ولی شما مثل همیشه خانم بودی و اصلا اذیت نکردی ماهم.
12 آذر 1392

یک روز بدون درسا

امرو من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم شما رو بزاریم خونه و بریم ابشار نزدیک اهار .خوب ساعت هفت صبح راه افتادیم و رفتیم .خوب 2 ساعت اول متوجه شما نبودیم تا اینکه یکدفعه قلبمون شروع کرد به تاپ تاپ که بابا ما دیگه دو نفر نیستیم 3نفریم درسا جونی رو داریم .شروع کردیم به بی تابی ولی مجبور بودیم تا ابشار بریم خلاصه ساعت 1 امدیم شما رو تحویل گرفتیم .بدون شما نه خوش میگذره نه نفس میشه کشید تو همه هستی هستی .راستی دست مامان فاطی هم درد نکنه زحمت شمارو میکشه. ...
12 آذر 1392

بدون عنوان

عزیزم این روزها یکم سرم شلوغه  ننونستم خاطراتت را بنویسم دو هفته هم که مسافرت بودیم .تو نازنینم داری ناز و شیطون میشی گلم .دست بابا مهدی جون درد نکنه خیلی کمک من میکنه .تازگیها اینقدر تند تند دستو پا میزنی یعنی منو بغل کن بابا مهدیت کلی شما رو بغلی کرده شیشه شیرت و خیلی دوست داری وقتی میبینیش دستاتو میاری بالا بگیریش.همه اعضای خانواده را کلا میشناسی وبراشون دلبری میکنی .با اصوات زیبا جواب همه رو میدی .تازه جیگر مامان با صدای بلند میخندی .من فدات بشم عزیزم تو واقعا خانمی تنت سلامت مامانم .
12 آذر 1392